loading...
Treasures of English Short Stories
nazanin بازدید : 67 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (0)

There were patches of blue sky showing here and there through the clouds that had met and piled one above the other in the west facing her window.

She sat with her head thrown back upon the cushion of the chair, quite motionless, except when a sob came up into her throat and shook her, as a child who has cried itself to sleep continues to sob in its dreams.

She was young, with a fair, calm face, whose lines bespoke repression and even a certain strength. But now there was a dull stare in her eyes, whose gaze was fixed away off yonder on one of those patches of blue sky. It was not a glance of reflection, but rather indicated a suspension of intelligent thought.

There was something coming to her and she was waiting for it, fearfully. What was it? She did not know; it was too subtle and elusive to name. But she felt it, creeping out of the sky, reaching toward her through the sounds, the scents, the color that filled the air.

Now her bosom rose and fell tumultuously. She was beginning to recognize this thing that was approaching to possess her, and she was striving to beat it back with her will--as powerless as her two white slender hands would have been. When she abandoned herself a little whispered word escaped her slightly parted lips. She said it over and over under hte breath: "free, free, free!" The vacant stare and the look of terror that had followed it went from her eyes. They stayed keen and bright. Her pulses beat fast, and the coursing blood warmed and relaxed every inch of her body.

She did not stop to ask if it were or were not a monstrous joy that held her. A clear and exalted perception enabled her to dismiss the suggestion as trivial. She knew that she would weep again when she saw the kind, tender hands folded in death; the face that had never looked save with love upon her, fixed and gray and dead. But she saw beyond that bitter moment a long procession of years to come that would belong to her absolutely. And she opened and spread her arms out to them in welcome.

There would be no one to live for during those coming years; she would live for herself. There would be no powerful will bending hers in that blind persistence with which men and women believe they have a right to impose a private will upon a fellow-creature. A kind intention or a cruel intention made the act seem no less a crime as she looked upon it in that brief moment of illumination.

And yet she had loved him--sometimes. Often she had not. What did it matter! What could love, the unsolved mystery, count for in the face of this possession of self-assertion which she suddenly recognized as the strongest impulse of her being!

"Free! Body and soul free!" she kept whispering.

Josephine was kneeling before the closed door with her lips to the keyhold, imploring for admission. "Louise, open the door! I beg; open the door--you will make yourself ill. What are you doing, Louise? For heaven's sake open the door."

"Go away. I am not making myself ill." No; she was drinking in a very elixir of life through that open window.

Her fancy was running riot along those days ahead of her. Spring days, and summer days, and all sorts of days that would be her own. She breathed a quick prayer that life might be long. It was only yesterday she had thought with a shudder that life might be long.

She arose at length and opened the door to her sister's importunities. There was a feverish triumph in her eyes, and she carried herself unwittingly like a goddess of Victory. She clasped her sister's waist, and together they descended the stairs. Richards stood waiting for them at the bottom.

Some one was opening the front door with a latchkey. It was Brently Mallard who entered, a little travel-stained, composedly carrying his grip-sack and umbrella. He had been far from the scene of the accident, and did not even know there had been one. He stood amazed at Josephine's piercing cry; at Richards' quick motion to screen him from the view of his wife.

When the doctors came they said she had died of heart disease--of the joy that kills.

 

 

چون مي‌دانستند كه خانم ملارد مبتلا به بيماري قلبي است، بسيار احتياط كردند كه خبر مرگ شوهرش را تا حد ممكن با مقدمه‌چيني به او بگويند.

 

     خواهرش جوزفين بود كه مِن و مِن كنان خبر را گفت، آن هم با اشارات تلويحي كه نيمي از خبر را پوشيده نگه‌مي‌داشت. ريچارد دوست شوهرش نيز آنجا در كنارش بود. او بود كه وقتي گزارش سانحه‌ي قطار با اسم برنتلي ملارد در صدر فهرست «كشته شدگان» دريافت شده بود، در دفتر روزنامه حضور داشت، ريچاردز وقت را فقط صرف اين كرده بود كه با ارسال دومين تلگراف از صحت خبر مطمئن شود و بعد عجله كرده‌بود تا با پيش‌دستي مانع رسيدن خبر توسط دوستي با احتياط و شفقت كمتر شود.

 

 

     وقتي خانم ملارد اين خبر را مي‌شنيد، برخلاف بسياري از زنان ديگر كه چنين خبري را مي‌شنوند بهت‌زده و عاجزانه نگفت كه باور نمي‌كند. در آغوش خواهرش با هق‌هقي جگرسوز بي‌درنگ گريه سرداد. وقتي توفان اندوه فرونشست‌بود، به تنهايي به اتاق خود رفت. نمي‌گذاشت كسي همراهش باشد.

 

 

 

 

     آنجا در مقابل پنجره‌ي باز، صندلي راحتي جاداري قرار داشت. عاجز از فرط خستگي جسمي‌اي كه در جاي جاي بدنش محسوس بود و به‌نظر مي‌آمد به روحش رسوخ كرده بود، در صندلي فرو رفت.

 

     درميدان فراخ روبه‌روي خانه‌اش، نوك درختاني را مي‌ديد كه همگي از نفس حيات‌بخش بهار تكان مي‌خوردند. عطرفرح‌بخش باران در فضا موج مي‌زد. آن پايين در خيابان، دست‌فروش دوره‌گردي جنس هايش‌را جار مي‌زد. نغمه‌ي خفيف ترانه‌اي كه كسي  در دوردست‌ها سرداده‌بود به گوشش مي‌رسيد و گنجشكاني بي‌شمار زير شيرواني جيك جيك مي‌كردند.

 

 


     از ميان ابرهاي به‌هم متصل شده  و روي هم انباشته‌ شده‌ي باختر كه پنجره‌اش روبه آن باز مي‌شد، تكه‌هاي آسمان آبي اين جا و آن‌جا معلوم بود.

 

 


     سرش را بر روي نازبالش مبل تكيه داده و نشسته بود؛ اصلا تكان نمي‌خورد، مگر موقعي كه بغض گلويش را مي‌گرفت و تكانش مي‌داد، مثل كودكي كه با گريه به خواب رفته باشد و هنگام خواب ديدن هق هق بگريد.

 

 

     جوان بود، با چهره‌ي زيبا و آرامي كه خطوطش حكايت از آرزوهاي سركوب شده و حتي نيرويي خاص داشت. اما اكنون در چشم‌هايش نگاه خيره‌ي كسلي بود كه به يكي از تكه‌هاي آسمان آبي در آن دوردست‌ها دوخته شده بود. نگاهش نظري گذرا و حاكي از تامل نبود، بلكه بيشتر نشان‌دهنده‌ي تعليق انديشه‌ي هوشمندانه بود.

 

 

     حسي در وجودش شكل مي‌گرفت و او هراسان انتظارش را مي‌كشيد. چه حسي بود؟ نمي‌دانست. رازآميزتر و زودگذرتر از آن بود كه بتوان نامي برآن گذاشت. اما احساس مي‌كرد كه از دل آسمان به بيرون مي‌خزد و از ميان صداها، رايحه‌ها و رنگي كه فضا را پركرده‌بود به سوي او مي‌آمد.

 

 

     حالا ديگر سينه‌اش با هيجان و التهاب بالا و پايين مي‌رفت. آرام آرام مي‌فهميد كه چه چيزي به او نزديك مي‌شد تا تسخيرش كند و او مي‌كوشيد تا با توسل به  اراده‌اش آن‌را عقب براند – اراده‌اي كه هم‌چون دستان سفيد باريكش ناتوان بود.

 

 

     وقتي كه خود را كاملا تسليم كرد، كلمه‌ي نجواشده‌ي كوچكي از ميان لبان اندك بازشده‌اش بيرون ريخت. پياپي زير لب تكرارش كرد: «آزاد، آزاد!» بهت و هراسي كه به دنبال اين كلمه بر چشمانش نشسته‌بود، محو شد. نگاهش ثابت و پرفروغ بود. ضربانش شدت گرفت و جريان خون ذره ذره‌ي بدنش را گرم و لخت كرد.

 

 

ديگر ازخود نپرشيد كه آيا سرشار از شعف شده بود يا نه: ادراكي واضح و متعالي او را قادر ساخت كه فكر آن‌را كم‌اهميت تلقي كند.

 

 

     مي‌دانست كه وقتي دستان مهربان و نرم را تا شده بر سينه‌ي جنازه ببيند، وقتي چهره‌اي را كه هميشه با عشق به او نگاه كرده بود، بي‌حركت و خاكستري و مرده‌ببيند، بازهم خواهد گريست، ولي پس از ان لحظه ي تلخ، صف طولاني سال‌هاي آتي را مي‌ديد كه تماما متعلق به او بودند و براي استقبال، دستانش را گشود و به طرف آنها گرفت.

 

 

     كسي نخواهد بود تا در آن سال‌ها زندگيش را وقف او كند؛ ديگر مي‌توانست براي خودش زندگي كند.  اراده‌ي نيرومندي نخواهد بود تا با پافشاري كوركورانه‌اي كه مردان و زنان تصور مي‌كنند محقق‌اند با توسل به آن اراده‌ي شخصي خود را بر همنوعانشان تحميل كنند. اراده‌ي او را مطيع خود كند. وقتي در آن لحظه‌ي كوتاهِ اشراق به اين كار فكر مي‌كرد، به نظرش آمد كه نيت مهربانانه يا بي‌رحمانه چيزي از جنايتكارانه ‌بودن آن نمي‌كاست.

 

 

     با اين‌همه، او را دوست داشته بود – گه‌گاه؛ غالبا نه. ديگر چه اهميتي داشت! در برابر اين اثباتِ وجودِ خود كه او در يك آن فهميده‌بود مهم‌ترين انگيزه‌ي زندگيش است، عشق – اين راز سر به مهر – چه ارزشي داشت!

 

 

مدام با خود نجوا مي‌كرد: «آزاد! جسم و روح آزاد!»

 

 

     جوزفين جلوي درِ بسته زانو زده، لبانش را به سوراخ كليد چسبانده بود و التماس مي‌كرد به داخل اتاق راه‌ داده‌شود. «لوئيز در را باز كن! تمنا مي‌كنم؛ در را باز كن – خودت را از بين مي‌بري. داري چه‌كار مي‌كني لوئيز؟ تو را به خدا در را باز كن.»

 

 

     «برو تنهام بگذار. هيچ طوريم نيست.» نه؛ از آن پنجره‌ي باز، حقيقتا اكسير حيات مي‌نوشد.

 

 

     از فكر آن روزهايي كه در پيش داشت در پوست خود نمي‌گنجيد. روزهاي بهاري و روزهاي تابستاني و انواع روزهايي كه متعلق به خود او مي‌بود. شتاب‌زده زير لب دعا كرد كه عمرش طولاني باشد. همين ديروز بود كه از فكر طولاني بودن عمر، لرزه به اندامش افتاده بود.

 

 

     عاقبت بلند شد و در را بر روي خواهش‌هاي مكرر خواهرش باز كرد. در چشمانش تب و تاب پيروزي موج مي‌زد و راه رفتنش بدون اينكه خود بداند، به راه رفتن الهه‌ي پيروزي مي‌مانست. دستانش را دور كمر خواهرش حلقه كرد و آن‌گاه به اتفاق از پله‌ها پايين آمدند. ريچاردز پايين پله‌كان منتظرشان بود.

 

 

     كسي داشت درِ ورودي خانه را با كليد باز مي‌كرد، برنتلي ملارد بود كه كم و بيش با غبار سفر بر چهره و در حالي‌كه با خونسردي ساك و چترش را حمل مي‌كرد، وارد شد. او بسيار دور از محل حادثه بوده‌است و اصلا از آن خبر نداشت. از گريه سوزناك جوزفين، از حركت سريع ريچاردز براي اينكه نگذارد زنش او را ببيند، مبهوت مانده‌بود.

 

 

 

     وقتي پزشكان آمدند، گفتند كه خانم ملارد از بيماري قلبي مرده‌است – از شعفي كه مرگ‌آور است.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    Treasure Stories of English

    I'm glad you chose this site 

    I hope you enjoy 

    Wow

    nazanin

    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 31
  • بازدید کلی : 2,559