loading...
Treasures of English Short Stories
nazanin بازدید : 60 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (1)

Her husband had shared a life together for over 60 years . They had everything to Tvrmsavy share .

The old man had ignored it all these years but finally one day ...

She went to the hospital physicians did he give up . While Vrjv were removed together with the rest of the old man took a shoe box Vrdvnzd wife .

She acknowledged that the time has come to tell her everything about the box . He wanted to open the box . When the man opened the box with two puppets knitting generous amount of money to pay 95 million dollars to find out about this man was his question .

She said when we did get married Vqrar promised my grandmother told me the secret to happiness in life is not no time to dispute He told me that every time I lose Tvsbany stay silent Wake Bbafm doll .

, so they come Where ?

She said, oh , this is money you 've earned from selling dolls .

 

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...

پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟

پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط زینب در تاریخ 1393/03/09 و 19:51 دقیقه ارسال شده است

پیرزنه کاروکاسبی راه انداخته بود...مسی باحال بود.
پاسخ : منم از شما سپاسگزارم


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    Treasure Stories of English

    I'm glad you chose this site 

    I hope you enjoy 

    Wow

    nazanin

    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 30
  • بازدید کلی : 2,558